دل نوشته

روزهای زیادی روی این صندلی نشسته ام…ساعتهای طولانی که به کندی می گذرند.
گاه گرسنه شده ام، گاه دلم جرعه ای چای با عطر هل خواسته.
شنیده ام و شنیده ام و شنیده ام
اول کار به خودم می گویم چه روز طولانی و خسته کننده ای در پیش دارم ولی هر چه می گذرد سرحال تر می شوم. به غروب که نزدیک می شوم شعفی خزنده به وجودم راه پیدا می کنند.
به شب که می رسم ،با آخرین بیمار که خداحافظی می کنم خسته نیستم. می توانم پرواز کنم. سبک، بی بال
این همان چیزی است که همه ی عمر بدنبالش دویده ام.