من درمانگر نیستم! من شفا دهنده نیستم، آنگونه که پزشک بیمار را. من روانکاوم. نه نه، اشتباه نکن! من روان تو را کاوش نمی کنم. در اطاق درمان من خودم را کاوش می کنم و تاثیری که از تو می پذیرم. این گونه است که می فهمم در تو چه می گذرد. اگر دلم برایت بسوزد، تو می خواهی دیگری برایت دلسوزی کند، چه بسا که من هم به دنبال پیدا کردن درماندگانی برای دل سوزاندن برای آنها باشم! اگر عصبانی شوم، احتمالا تو از برانگیختن خشم دیگری سود می بری . چه بسا که من هم مستعد افتادن در دام خشمی پر رنج و سود بردن از آن باشم. تو هم مرا می کاوی. در پی آنی که ببینی چقدر دوستت دارم، چقدر از تو مراقبت می کنم، چقدر حوصله ام از حرفهایت سر رفته، آیا طردت می کنم؟ از تو سو استفاده می کنم؟ به تو دروغ می گویم؟ برداشت هایت از مرا آزمون می کنی که: شاید هم به روزی ،یک جایی در مسیر قدم زدنمان بلاخره باور کنی تو توانایی نگاه کردن به آنچه که هستی را داری و زنده می مانی. شاید هم هر دو بفهمیم که امیدی هست، می توانیم اوضاع را بهتر کنیم . تجربه ی این رنج زیبا و پرمعنا، « درمان» را برایت آرزو می کنم.